چند داستان کوتاه
در خلال يک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت.
فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند. فرمانده
سربازان را جمع کرد، سکه از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها کرد و گفت:
سکه را بالا مياندازم، اگر رو بيايد پيروز ميشويم و اگر پشت بيايد شکست
ميخوريم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه
کردند تا به زمين رسيد. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نيروي
فوقالعادهاي گرفتند و با قردت به دشمن حمله کردند و پيروز شدند. پس از
پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت قربان، شما واقعاً ميخواستيد
سرنوشت جنگ را به يک سکه واگذار کنيد؟ فرمانده با خونسردي گفت: بله و سکه
را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود
در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه
داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود
بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش
روي تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت ميکردند؛ از همسر، خانواده،
خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف ميزدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري
که تختش کنار پنجره بود، مينشست و تمام چيزهائي که بيرون از پنجره
ميديد، براي هم اتاقيش توصيف ميکرد. پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه
زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا ميکردند و کودکان با قايقهاي
تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي
بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده ميشد. همانطور که
مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف ميکرد، هم اتاقيش جشمانش را ميبست و
اين مناظر را در ذهن خود مجسم ميکرد و روحي تازه ميگرفت. روزها و هفتهها
سپري شد. تا اينکه روزي مرد کناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان
جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که
تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را با رضايت انجام داد.
مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش
را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره ميتوانست آن منظره زيبا را
با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد! مرد
متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره
براي او توصيف ميکرده است. پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملا نابينا بود
llمادر خسته از خريد برگشت و به زحمت زنبيل سنگين را داخل خانه آورد.پسر بزرگش
که منتظر بود،جلو دويد و گفت مامان،مامان! وقتي من در حياط بازي ميکردم و
بابا داشت با تلفن صحبت ميکرد،تامي با ماژيک روي ديوار اتاقي که شما تازه
رنگش کرده ايد،نقاشي کرد! مادر عصباني به اتاق تامي کوچولو رفت. تامي از
ترس زير تخت قايم شده بود، مادر فرياد زد: تو پسر خيلي بدي هستي و تمام
ماژيکهايش را در سطل آشغال ريخت.تامي از غصه گريه کرد. ده دقيقه بعد وقتي
مادر وارد اتاق پذيرائي شد،قلبش گرفت.تامي روي ديوار با ماژيک قرمز يک قلب
بزرگ کشيده بود و داخلش نوشته بود: مادر دوست دارم! مادر در حاليکه اشک
ميريخت به آشپزخانه برگشت و يک قاب خالي آورد و آن را دور قلب آويزان
کرد. تابلوي قرمز هنوز هم در اتاق پذيرائي بر ديوار است
پنجشنبه 26 خرداد 1390 - 11:12:34 PM